به نام حضرت دوست
به نام آنکه یکتای جهان است
به نام آنکه بینای نـهان اسـت
به نام آنکه اسرارم بدانم
به نام آنکه چون خوانم بخواند
به نام آنکه از ما بی نیاز است
به نام آنکه داند هرچه راز است
به نام آنکه ستار العیوب است
به نام آنـکه غـفـارالذنوب است
به نام آنکه از آغاز او بود
بـه نام آنـکـه بی نـیـاز او بـود
به نام آنکه خیر الناصرین است
به نـام آنـکه یار تائبـین اسـت
به نام آنکه عالم محظر اوست
به نام او به نام حضرت دوست
چهارده گوهر
روزگـاری فـاضـلی در یـک دیـار
حکمت و دانش ببودش بی شـمار
گفت بـر فـرزنـد ای فـرزنـد مـن
خواهمت تا گوش داری پــند مـن
کی غنی را سیم و زر کافی شود
کی به دانش عالمی راضـی شـود
علم و ثـروت را نـباشـد انـتـها
نـا رضـا از ایـن کـجـا و آن کـجـا
یار اول عــقل مـی بـاشـد بـدان
جهل دشمن باشدت در هر زمـان
دشمنی با دشمنان کردن نکوست
دوستی باشد روا از بهر دوسـت
گر درختی میوه هـایـش پـر بود
بـهـر او افـتـادگـی در خـور بـود
عاقلان را گر زبان در کـام شـد
رود، بـا پــر آبــی اش آرام شــد
گو حقیقت تا ز آن گیـرند سـود
حرف حق همچون دوای تلخ بود
کی حقیقت خفته تـا پـایـان بـود
گل رسد بویش اگر پـنـهـان بـود
یاب امروزت که گر فردا رسید
بـر زبـانـت کــاش نـا آیـد پــدیـد
آنکه امروزش هدر شد هیچ کاشت
بهر هنگام درو کشـتی نداشــت
یـار نـیـکـو همـچنـان ثـروت بـود
ثــروتـی ایـمـن ز هــر آفـت بـود
یار نادان صد هزاران دشمن است
خوش کسی را کز بلایش ایمن است
عیب خود بین زین نکوتر کار نیست
آنکه داند درد خود بیمار نیـسـت
آنـکه نـقـص دیگـری را بـاز گـفـت
عیب و نقص خویش از آغاز گفت
گـر زبــان جـاهـلان در کــام بـود
چـرخ هـستـی نـزد دانـا رام بـود
گر نـمی دانـی زبـان در کـام گـیـر
چونکه نادان بی سخن ناید به زیر
آن زبان انـسـان بـیـندازد به چـاه
پیش از اندیـشـه گر افـتد بـه راه
نا سزاها را بـه نـرمـی ده جـواب
هر درشتی نرم کن چون آسـیاب
گر به راهی صـد خـطـر آمـد تورا
مـقـصـد این راه بـاشـد پـر بـهـا
از خـطر ها ارزش مقـصـد شناس
گر خطر یک بود ارزش صد شناس
نـا امـیـد از زنـدگی نـاگـرد چـون
خــانـه نــومـیـد نا دارد ســتـون
گر چراغ فکر خود روشـن کـنـی
خویش را از دیو یاس ایمـن کنی
تکیه کن بر کار و بر اعمال خویش
دور مان از مامن امیال خـویـش
عـاقـلان را تـکـیـه بر کـردار بـود
جــاهـلان را آرزو در کــار بـود
گـر نـبـارد قـطـره هـا از اسـمـان
هـیـچ دریـایـی نـگـردد بـی کـران
بحر دانش را چو می خواهی پرآب
قطـره های عـلـم برگـیر از کـتـاب
بـرگ در بـی مـایـگی ریـزان شود
میوه چون یابد کمال افـتـان شـود
چون تو را راه گریزی نیست مرگ
همچو میوه میر نا همچون بـرگ
چـهارده گـوهـر کـه یـابـیدم گـران
دادمـش ایـنـک بـرایـت رایــگــان
قیـمـت در و گـهـر در درهـم اسـت
قـیـمـت اندرز، عــمـر آدم اســت
ـگر نـدارم مـال و ثـروت در زمـین
گوهری دارم که می باشد ثـمین
گـر ز پـنـدم در جهـان گـیـری ثـمـر
حاجتی نـابـاشـدت از سیـم و زر
بـارهـا خـوردم زمـیـن تـا تـاخـتم
بهر هریک عمر خود را باخـتـم
تجربه چون حاصل عمر مراست
بار دیگر امـتـحـان کردن خـطـاسـت